یکی دیگر از واقعیاتی که در این خط جاری بود و من همیشه از آن فیض می بردم اخلاص بچه ها و تحمل غیر قابل وصفشان بر مصائب از دست دادن دوستانشان بود که لحظه لحظه از کنارشان پر می کشیدند. علیرغم همه مشکلات و خستگی که بچه ها کار شبانه داشتند و روزها هم به جای خواب و استراحت در آن گرمای طاقت فرسای جنوب اقدام به ترمیم سنگرهایی می کردند که در شب بر اثر آتش دشمن به هم ریخته بود.
یکی از این فرشته های آسمانی «شهید علی پاشایی» بود؛ فرمانده گروهان دوم گردان حبیب که با گروهانش در هلالی شلمچه، همان قسمتی که نزدیکترین نقطه به خط عراقی ها بود مستقر شده بود. روزی با هم روی خاکریز سنگر تیربار را ترمیم می کردیم و از اینکه یک عراقی ما را دید می زند غافل بودیم که ناگهان خمپاره ای جلوی سنگری که ترمیم اش می کردیم منفجر شد. توجهی به آن نکردیم و کارمان را ادامه دادیم. دومین خمپاره بلا فاصله از بالای سرمان عبور کرد و در پشت سنگر و داخل خاکریز دوجداره منفجر شد. علی پاشایی گفت: بیا بریم. الان سومین گلوله داخل سنگر ماست. سنگر را نصف و نیمه رها کرده و فورا از خاکریز پایین آمدیم و هنوز به پایین خاکریز نرسیده بودیم که سنگرمان با خمپاره سوم به هوا رفت. (علی پاشایی انسان وارسته ای بود و خاطره شهادتش را ان شاءالله در قسمت بعدی می نویسم.)
نبود امکان استحمام در خط و تراکم کار روزانه توام با تعریق بیش از حد، لباسهای خاکی که بر تن می کردیم را مثل یک چوب خشک کرده بود و بی خوابی و خستگی روزانه باعث می شد که چشم بچه ها باد کرده و چهره های ژولیده و خاک گرفته شان دیدنی تر باشد. نمازهایمان را هر طور شده با جماعت می خواندیم، حتی شده دو نفری باشد. وقتی فریزر حاوی غذا را باز می کردیم قبل از اینکه بوی غذای سرد شده آن به مشاممان برسد از بوی پلاستیک مستفیض می شدیم! بوی لیوان های پلاستیک مان حتی در زمانی که در پشت خط بودیم در ذهنمان مانده بود و این بو تا سالهای پایانی جنگ با ما بود.